مهدی نشسته بود روی سکّو. سکّویی که تازه ساخته بودند. با یک سازهی هندسی و سقفی و ستونهایی. روی سکّو کنار پلهها نشسته بود. پای راستش را انداخته بود روی چپ و تکان میداد. و کف دستهایش را لبهی سکّو گذاشته بود. ساکت بود. ساکت و منتظر. منتظر محمّدباقر. آدمیزاد گاهی گرفتار میشود. بلکه آدمی کی گرفتار نیست؟ کی سختی ندارد؟ آدمی مثل انقلاب اسلامی ایران است که هیچ گاه زمان و نقطهی حساس ندارد. آدمی هر لحظهاش حساس است. هر دمش امتحان است. هر بازدمش آزمون است. مهدی به این چیزها فکر نمیکرد. اینها را قبلاً خوانده بود. برگهی امتحانیاش را پر کرده بود. بیستش داده بودند. مهدی به قلب ِ گرفتهی محمدباقر فکر میکرد. محمدباقر چرا نمیآمد؟ داشت انار دانه میکرد. محمدباقر را میگویم. انار سرخی که آدم را میبُرد ساوه. دانهها را یکی یکی با انگشت شصت میریخت توی دست. ولای دندانها. خون انار مزّه میداد. چاقو و خنجر نیش، پتک پهن آسیا نه جگر و دلی برای دانههای انار میگذاشتند نه غضروف و استخوانی. همسرش هم انار دانه میکرد. یاد شوهر خواهرش افتاده بود. از بدیهایش می گفت. از این که چشم بدی دارد. آدم را میخواهد قورت بدهد. بد نظر است. دیروز که با مهسا آمده بودند خانه لب و لوچهی چشمهایش را نمیتوانست جمع و جور کند. چه بد آدمی است شوهر خواهر من! اینها را زن محمدباقر میگفت. گوش رگ غیرت محمدباقر گشاد شده بود. و کمی دراز. عین الاغ. عرعرش هم بلند شد. رفته بود دم خانهی خواهر زنش. یقیهی باجناقش را گرفته بود. کتک و کتک کاری. غیرت واژهی مقدّسی است. مردی که غیور نیست مرد نیست. امّا نه بی حجّت، نه بی دلیل. یقیهی باجناق پاره شد. دکمهی پیراهن محمدباقر کنده شد. روابط سنگین شد. هوا گرفته بود. بارانی شد. مهدی وسط باران روی سکّو نشسته بود. خیس نمیشد. هوا سرد شده بود. سردش نمیشد. مهدی منتظر بود. روی سر منتظر برف هم که ببارد جُم نمیخورد. انتظار، عمل است. صبر است. طاقت است. سختی دارد. سرما دارد. گرفتاری دارد. جنگ دارد. گاهی خون میبارد. تحریم میآید. سرک میکشد. وارد میشود. نان میخورد. سفره میخورد. پولها را، از جیب، دودها را ، از پیپ، میبرد. اینها هیچ کدام به منتظر دخلی ندارد. منتظر شعر نو بلد نیست. عاشق سنّت است. سنت مصطفی، سنّت مرتضی.
محمدباقر درگیر پاک کردن خون صورت بود. از قرارش با مهدی یادش نبود. از قرار رویایی هفتهایش. که زیر باران نور، وسط ابرها، لای قبرها، لای گور، بنشیند کنار قبر مهدی. دلش را بدهد به دست مهدی. به چشمهایش بگوید زار بزنند. به گونههایش بگوید میزبانی کننند. و به لبها بگوید، کاروان نمک در راه است. محمدباقر حواسش به قرارش نبود. مهدی روی سکّو نشسته بود. مهدی باید کاری میکرد. کرد. توجهی کرد. دعاهایش را ریخت روی کف دست. فوت کرد. قاصدکهای دعا رفتند بالا. از ستونهای روی سکّو گذشتند. سقف را رد کردند. رفتند وسط آسمان. گم شدند. محمدباقر گم شده بود. وسط غیبت به دام افتاده بود. هنگام عدالت گیر افتاده بود. داشت راحت توی کوچهها راه میرفت. توی کوچههایی با دیوارهای سخت. با خانههای سیاه. دود خباثت همه جا را پر کرده بود. نمیفهمید وسط این شهر تاریک گم شده است. قاصدکهای مهدی آمدند. پیدایش کردند. دست و پایش را گرفتند. بردندش بالا. پاکش کردند. طاهرش کردند. روضهی حسین علیه السلام برایش خواندند. اشک به چشمهایش دادند؛ سبد سبد، زنبیل زنبیل. حاج منصور ابروهایش عین دو خط صاف ِ کج روی چشمهایش افتاده بود. چشمهایش خیس. روضهی ارباب را توی تلوزیون میخواند. محمدباقر گریهاش گرفته بود. کار قاصدکها بود. آن قدر گریه کرد که دودها رفتند. کوچههای تاریک گم شدند. محمدباقر پیدا شده بود. پیدا شده بود که از قرارش یادش آمد. رفت گلزار. گلزار شهدای شهر عشقآباد. پلهها را رفت بالا. روی سکّو. ردیف اول، قبر آخر. سر قبر شهید مهدی. همان شهید مهدی که منتظرش بود. شهید مهدی احمدی. زیر باران نور، وسط ابرها، لای قبرها، لای گور، نشست کنار قبر شهید مهدی، دلش را داد دست شهید مهدی، به چشمهایش گفت اشک بریزند، به گونهها گفت میزبانی کنند. به لبها خبر داد کاروان شوری در راه است، به شانه بید بودند را یاد داد. طوفانش را گذاشت برای قاصدکها. تا بیایند و شانهها را تکان بدهند. محمدباقر داشت از مهدی ِ زنده زندگی میگرفت.
حدیث: محمد بن مسلم میگوید به امام صادق علیه السلام عرض کردم که مردگان را زیارت بکنم؟ فرمود علیه السلام: " آری." و چون نزد ایشان برویم از ما آگاه میشوند؟ (یا به سخنان ما گوش میدهند؟) فرمود علیه السلام: "آری! قسم به خداوند که هر آینه ایشان آگاه میشوند (یعنی به رفتن شما نزد ایشان) و به رفتن شما فرحناک میشوند و به شما انس میگیرند."
لؤلؤ و مرجان ص194 به نقل از فلاح السائل، ابن طاووس ص85